پیتزا داوود

همین که کلاسم تموم شد از دانشکده بیرون اومدم، تازه یادم افتاد جزوه متون رو کپی نگرفتم. به خودم گفتم اشکالی نداره دیگه برنمیگردم و همین طور که تو مسیرم از دانشگاه رد میشم، میتونم برم دانشکده ادبیات کپی بگیرم. راستش قیمت کپی پشت و رو اونجا کمتر از دانشکده ی ما بود همین که اومدم حساب کنم واقعا خوشحالی وجودمو فرا گرفت و به خودم گفتم بازم میام اینجا کپی میگیرم و دیگه دانشکده خودمون کپی نمیگیرم. رفتم یه کتاب خودآموز گرفتم واسه اس پی اس اس، این ترم سر کلاس روش تحقیق بهمون یاد میدن و باید یه جورایی درست و حسابی یاد بگیریم. دلم میخواست ناهار بخورم، اما نمیدونستم کجا برم و کجا قابل اعتماد هست یهو تو ذهنم پیتزا داوود اومد و تصمیم گرفتم به اونجا برم. همینطوری پیاده رفتم تا رسیدم به جمهوری واقعا شلوغ بود هم صدای وسایل نقلیه آدمو کلافه می کرد و هم شلوغی بازار که مردم در تب و تاب خرید بودند. یهو یه دست فروش دیدم که لباس تو خونه با طرح های فانتزی قشنگ داشت، بهش گفتم میشه اینو ببینم با عصبانیت گفت خانم چه سایزی؟ یهو از ترس اینکه اینا یه وقت بچه گونه نباشه گفتم حالا ببینم باز کرد گفتم مرسی نمیخوام یهو عصبانی گفت چشه؟ گفتم آستین کوتاه میخوام این بلنده و گفت داریم منم یهو ول کردم اومدم همین که دور میشدم چند بار عصبی داد کشید خانم و منم بی توجه بهش دورتر شدم. راستش جنس هاش خوب بود یعنی اگه این قدر عصبانی نبود قطعا ازش یه چیزی میخریدم ولی این قدر برخوردش بد بود که حالمو بدتر میکرد حس و ذوقمو واسه خرید می کشت. یه کم مغازه های شانزه لیزه رو دیدم ولی هیچ حسی نداشت تصمیم گرفتم به مغازه ها بی اعتنا باشم و برم سمت پیتزا داوود، بین راه گرسنه بودم و دو تا مغازه اغذیه فروشی توجه منو جلب کردند و بوهای خیلی خوبی ازشون بیرون می اومد خوش رنگ و لعاب هم بودند و منم گرسنه اما به خودم گفتم تو هدفت رفتن به یه جای دیگه بود این قدر سست نباش و انگار یه آزمون اراده بود که خودمو کنترل کنم و سر از هیچکدوم درنیارم. بالاخره سربلند از آزمون اراده راهی کوچه لولاگر شدم و همین که دیدم صندلی تو کوچه نیست ناامید شدم نکنه جمع شده باشه که یهو دیدم افرادی داخل پیتزافروشی هستند. منو رو که دیدم با خودم گفتم مخلوط سفارش میدم همین که گفتم مخلوط فروشنده گفت تنهایی؟ گفتم آره گفت خوب یا سوسیس سفارش بده یا قارچ منم پیش خودم گفتم حتما مخلوط بزرگه و تنهایی از پس خوردنش برنمیام. سوسیس سفارش دادم. دستامو شستم و حین خوردن پیش غذای مخصوص پیش خودم گفتم ببین آرایش نداری زیر ابروهات دراومدن و موهات ژولیده است با مقنعه و کوله پشتی یارو حق داره درجا بگه تنهایی و تو دلم خندیدم. اونجا خیلی شلوغ بود آدم های زیادی می اومدن بیشتر مرد و اما خوب خیلی ها هم بودند که با خانواده یا دوستاشون بودند اما دقیق نشدم زوج عاشق معشوق پیدا کنم راستش اصلا تو این وادی ها نبودم. پیتزا آماده شد و من دیدم این که فقط سوسیس هست و پنیر و کمی سس و به طبع خمیر زیر پیتزا اما مزه اش بد نبود. پیتزا رو که خوردم اومدم بیرون تصمیم گرفتم دیگه اینجا نیام واقعا چیز خاصی نداشت اما یه چیزیش حس خوب داشت من واقعا از خوردن اون پیتزا حال بدی نداشتم فکر کنم کیفیت مواد مصرفیش بالا بود و مثل بعضی از غذاهای بیرون اون حس بد ناشی از مواد بی کیفیت رو نداشت. هر چند روز قبلش هم زیر پاساژ نصر یه هات داگ پنیری خوردم که فقط نون و هات داگ و پنیر و سس بود ولی مزه اش فوق العاده خوب بود اصلا احساس سنگینی نداشتم. ترد و لذید بود و تو دهن آب می شد دقیقا پیتزای امروزم با اینکه هیچی نداشتنش خیلی تو ذوق میخورد مثل اون هات داگ ولی اصلا احساس سنگینی هم نداشت. بعد که اومدم بیرون پیاده کمی قدم زدم و چندتا مغازه دیدم که تو کار صنایع دستی و لباس های سنتی بودند. طرح لباس ها و کیفیت پارچه ها واقعا مسخره بودند. انگار که اصلا بر مبنای کاربردی بودن دوخت نشده باشند و قیمت ها هم فضایی بودند. باز سر از یکی از کتاب فروشی های انقلاب درآوردم و زمان زیادی رو لابه لای کتاب ها گذروندم طوری که یکی از فروشنده ها که یه آقای جوان بود هر سمتی میرفتم اون اطراف ظاهر می شد. بالاخره فقط محض اینکه مفتضح نشم که این همه وقت اونجا بودم و هیچی نخریدم یکی دوتا کتاب خریدم. یه کم خسته بودم و دلم میخواست خودمو به یه نوشیدنی دعوت کنم رفتم تو یه سوپر مارکت و هایپ خریدم. ده تومن بهش دادم گفت خانم دوازده تومنه یه کم خجالت کشیدم و دو تومن دیگه بهش دادم چرا نپرسیدم چند اصلا و حتی حال بیرون آوردن کارت هم نداشتم و نمیدونم کجای کیفم کارتم غرق شده بود. اون قدر حسش خوب بود که میخواستم واسه آخر هفته بازم بخرم که یه کم روزهام شادتر باشند و حال و حوصله ام سرجاش باشه راهی شهروند شدم هایپ اونجا ایرانی بود و شش و دویست قیمتش بود آلوورا هم داشت ولی هیچکدوم نخریدم. یه اسپرایت و یه آب معدنی فقط به خاطر کوچیک بودن و خوشگل بودن بطریش گرفتم که همیشه تو کیفم باشه. الان که رو تختم دراز کشیدم نه میلی به غذا خوردن دارم نه حس کتاب خوندن هست فقط سعی کردم بنویسم. راستی کتاب یکشنبه های پاریسی را تمام کردم. اوایل تصمیم داشت پیاده روی کند و به جاهای ناشناخته برود واقعا برایم جذاب بود بعدها کمی کسل کننده شد اما صفحات پایانی عجیب بود نویسنده سال ها پیش در یک رمان راجع به زنان و تلاش های آنان برای قدرتمندی در جامعه سخن گفته است و گفته بود که این روحیه جنگجویی مرد را در برابرش تقویت میکند حال آنکه اگر زنانه تر باشد مرد مجذوب او می شود. همچون چیزهایی را با خواندن چند کتاب دیگر حس کرده بودم و جملات برایم غریبه نبودند و گویا مردان دنیای خود را بهتر می شناسند. اما به نظرم ما زن های قرن جدید رفته رفته زنانگی خود را زیر پا گذاشته ایم حتی آن قدرها زنانه لباس نمیپوشیم. رفتارمان اخلاقمان آن لطافت زنانه را ندارد. دخترانی را میشناسم که خوب از دوستان هستند آن قدر بد حرف میزنند که انگار نه انگار دانشجو هستند بلکه شبیه مردهای چاله میدون راه به راه الفاظ رکیک استفاده می کنند. مهربانی عمیق در وجودشان نیست ظرافت و لطافت رنگ باخته و آن قدر به پوشیدن کتانی عادت کرده ایم که حتی زیبایی کفش های زنانه با گفتن چه فایده کاربردی نیست نادیده گرفته میشود. روابطمان هم چندان جالب نیست این روزها کمتر مردی را میبینیم که واقعا عاشق  دلبسته باشد. 

هوای ناب

صبح امروز بعد از کلاس حضور خورشید پس از یک باران صبحگاهی چنان خوشایند بود که هوا را برای ساعت ها قدم زدن می شد نفس کشید. در یک کوچه ی فرعی گمنام غرق در پیاده روی و صحبت با مادرم بودم. بعد سوار سرویس شدم و تا ولی عصر آمدم. یک مغازه ی لوازم التحریر مرا چنان سرگرم خویش ساخت که با چند قلم خرید از آن بیرون آمدم حتی کتابی فلسفی راجع به تنهایی خریدم که این روزهای تنهایی را با آگاهی تاب آورم. برگه کاغذ کاهی خریدم به این امید که چکنویس برای تمرین درس های ترم جدید داشته باشم. قدری قره قورت خریدم به این امید که مزه ی ترشش مرا سر ذوق آورد و قدری خوشحالی در روزهای آتی نصیبم کند. به کافه ی همیشگی سر زدم به امید آن که غذایی خوشمزه با قیمت مناسب لذت پیاده روی امروز را دو چندان کند اما پیتزایی جلویم گذاشته شد که همین که اولین اسلایس را گاز زدم متوجه وجود یک مو در آن شدم. قدری در هم رفتم و از خوردن دست کشیدم تا پیشخدمت سر برسد پیتزا را به او نشان داده و گفتم من نمیتوانم این را بخورم عذر خواست و گفت یکی دیگه میزنه و من در حال ورق زدن کتاب و گوش دادن به موسیقی کافه انتظار را حس نمیکردم. راستش پیتزا کیفیت همیشگی را نداشت با مواد خیلی کمتر از گذشته و قیمت بیشتر و طوری که انگار دوباره گرم شده باشد گویی همان پیتزای قبلی است با جابه جایی یک اسلایس حالتی سوخته طور داشت طوری که خمیرش دقیقا شبیه ته دیگ بود. حالم از پیتزا به هم خورد احساس سرخوردگی میکردم. تصمیم گرفتم برای احترام به خود هم که شده دیگر به آن کافه نروم و برای یک نوع وفاداری مسخره خود را آزار ندهم و کافه ای دیگر را جست و جو کنم. دوباره در یک مغازه ی کتاب فروشی ولو شدم و این بار چند کتاب کوچک به خاطر قیمت مناسب آن ها خریدم. کتاب یکشنبه های پاریسی بوی ناب کاغذ کتاب میداد طوری که دلم میخواست تا ابد بینی ام را در آن فرو برده و از عطرش مسرور گردم. کتاب را تا نیمه خواندن لذتی عجیب داشت طوری که دلم میخواد بیشتر از این نویسنده و این تیپ کتاب ها بخوانم. 

جدایی ابدی

به شیوه ی متفاوت با گذشته این بار خداحافظی کردیم و رسما جدا شدیم. روزهای با هم بودنمان صرفا آزار یکدیگر بود و عشقی احساس نمی شد. گویی همه چیز بغرنج بود و قلبم مدام در حال فشردن اما اکنون احساس رهایی دارم. دیگر خبری از آن دردهای آشنای آزارگر نیست. دوستش داشتم اما سخت بیراهه رفتم و آن قدر اشتباه کردم که دیگر جایی برای عشق نمانده بود، مبنا همان روزهای اول گذاشته میشود و یک شروع افتضاح پایان خوشی ندارد و گویی خشت اول را اگر کج نهیم تا ثریا دیوار رابطه کج می رود و به هیچ صراطی مستقیم نمی شود. خیلی تلاش کردم بلکه خشت های کج به طریقی راست شوند اما گویی خطا بود و امروز دیوار رابطه فرو ریخت. شاید بتوان دیوار فرو ریخته شده رو از نو ساخت کسی چه می داند آینده چه در چنته دارد. بهتر است کمی زندگی کنیم طوری زندگی کنیم که اگر زمانه ما را دوباره روبروی هم قرار داد این بار خشتی کج نهاده نشود.