بازار بورس

تو بازار بورس عموما برای هر سهم یه نمودار قیمتی بر اساس بازه زمانی هست که تحلیل گران طبق اون افزایش و کاهش قیمت رو درآینده پیش بینی می کنند و این تحلیل ها خودش یک مبنایی هست برای خرید و فروش سهام و خوب به طبع یه سری پیش بینی ها هم میشه که در آینده چه قدر سود خواهید کرد. این ترم درسی داریم که همچین دانشی رو تهش باید به ما بده و از ما خواسته شده خیلی جدی یه مبلغی بذاریم و تو بورس معامله کنیم تا این روندها رو به خوبی یاد بگیریم. خیلی هم شیک استاد در جواب اینکه چه قدر بذاریم گفت یه مبلغی بذارین که اگه الان جلوتون آتیش بزنن عین خیالتون نباشه. یعنی علنا گفت همشو از دست میدی گفت برای خودش این مبلغ دو میلیون تومن هست حالا لازم هست بگم خودش میلیاردر هست. سر کلاس گفت از پانزده سال پیش که کار میکرده تا الان باعث شده میلیاردر شه و حتی داشت راجع به استعلام اینا برامون توضیح میداد گفت یه سهم هایی خریده بوده که اصلا یادش نبوده تو این سال ها که همچین دارایی هایی داشته بس که ناچیز بودند و الان متوجه شده همون ها هشتاد میلیون قیمت دارند. بعد گفت تو این مملکت امروز میخ هم بخرید برد کردید چون فردا قطعا گرون شده با این اقتصادی که ما داریم. بنابراین خیلی هم نگران نباشید هر چی بخرین سود میکنید حتی تو همین بورس هم دیگه مثل سابق نیست و راحت میتونید سود کنید. خلاصه که ما مجبوریم بریم سهام بورس خرید و فروش کنیم بلکه اولا نمره ی درسیمون خوب بشه و ثانیا دیگه واقعا خیلی زشته فردا میخوای بری تو بازار کار کنی بعد هیچی از بازار ندونی. یه کم وحشتناک هست من قبلش تصور میکردم درسم تموم شه دیگه کار خوب با درآمد خوب دارم ولی زهی خیال باطل رفتم کارگزاری کد بگیرم پشت کانتر پسری بود که رشته ی منو و دقیقا دانشگاه منو خونده بود حتی راجع به استادها کلی با هم حرف زدیم. گفتم واقعا جای خوبی کار میکنی من خیلی دلم میخواست اینجا کار کنم و اونم گفت اینجا سیاستشون اینه خانم استخدام نمی کنند که منم گفتم بله در جریان هستم. بعد بهش گفتم تو باید الان تحلیل کنی اینا چرا اینجا پشت پیشخوان که گفت باید فعلا خاک بخوریم و پله پله رشد کنیم. راستش یه کم سرخورده شدم از طرفی نمیدونستم حالا قراره برم تو بورس معامله کنم چی بخرم که ضرر نکنم و پولم سوخت نشه از طرفی چه طوری بفهمم بازار تو چه وضعیتی هست اینا که دیگه از صبح همش تو سایت ها در حال گشت و گذار و غصه خوردن بودم. حالم  بدتر هم شد،  تو همون حوالی که فهمیدم پسرخالم که یه سال از من کوچیکتره و دیپلم ردی هست سانتافه خریده کارش چیه مغازه داره و تو پخش عمده اینام هست. خلاصه هی تشر زدم به خودم بدبخت درس خوندی یارو سهام خریده چند سال وضعش از این رو به اون رو شده تو هم بشین یاد بگیر سود کن دیگه خیلی جدی تو سایت ها گشت میزدم بعد یهو گفتم تو چند ترم رفتی دانشگاه خیر سرت مثل کسی که هیچی نمیدونه عین بز سایت ها رو نگاه میکنی. چی بهتون یاد دادند آخه یهو گفتم قدم اول برای سرمایه گذاری انتخاب صنعت هست و تحلیل شرایط اقتصاد کلان با این وضع دلار باید دنبال شرکت صادراتی باشم که سود کنم خوب چه صنعتی بازدهی ها چک کنم بازه های زمانی مختلف چک کردم رسیدم به صنعت قند و شکر و یهو یه خبرم دیدم که وزیر بهداشت گفته بود باید یارانه قند و شکر رو به گوشت و لبنیات بدیم. خوب دیگه حالا از فردا روغن و شکر گرون میشه به این امید که لبنیات و گوشت ثابت بمونه مثلا پس باید دنبال خرید این ها باشی برو شرکت هاش دربیار ببین کدوم تو صنعت قوی تر هست کدوم ضعیف تره ارزش گذاریش در بیار نسبت های مالی دربیار خوب بالاخره تهش دو سه تا شرکت خوب درمیاد که تو سهمش بخری چرا این قدر ناامید به قضیه نگاه میکنی؟ وقتی دو سه تا شرکت خوب پیدا کردی حالا باید نمودارها چک کنی که کی بخری همون تا فهمیدی خوبه نباید بری بخری. مثلا همین هفته سکه رسید پنج تومن اینا ما سر کلاس بودیم استاد گفت امروز من باشم نمیخرم وقتی این قدر به سرعت میره بالا عموما بعد چند روز یه خرده میاد پایین که خوب امروز واقعا نسبت به چند روز گذشته پایین اومده و گفت که مدام اخبار رو چک میکنه باید روانشناسی بدونی باید سیاست بدونی تا بتونی واقعا تحلیل کنی کی بخری. البته من خودم میخواستم یه ربع بخرم از اول مهر هر روز چک میکردم و گذاشتم موقعی خریدم که تو آذر پایین اومد تو اون قیمتی که من خریدم بعدش ده تومن پایین اومد و بعدش دیگه خیلی رفت بالا اون روز حساب کردم تو هفتاد روز هفتاد درصد سود کرده بودم خوب من فقط یه دونه خریدم و پول بیشتری نداشتم. اما خوب تو آبان هم بود روزی از فردوسی رد شدم که قیمت یهو خیلی بالا رفت و اون روز خودمو نگه داشتم وسوسه نشم بخرم و نخریدمم اگه خریده بودم تو بازه زمانی طولانی تری سود خیلی کمتری عایدم میشد شاید تو چهار ماه دوازده درصد سود میکردم. ولی الان تو دو ماه و ده روز یهو هفتاد درصد سود کردم. امیدوارم بتونم تو بورس هم همین قدر دقیق بازار رو رصد کنم و سود بگیرم اساسی و نباید هم هر چی تصمیم دارم بخرم برم به بچه ها و استادهامون بگم واقعا باید از تجربه سال پیش درس بگیرم. پارسال من روی ارز کار میکردم استارتش سر کلاس یکی از استادها خورد تو فروردین تا اردیبهشت هر چی تابلو نگاه میکردی همه ارزها میرفت بالا جز یکی اونم افغانی بود من رفتم به استادمون گفتم اگه یکی تو بازار آزاد ایران افغانی بخره بعد بره با همین پول تو افغانستان دلار و طلا بخره ارزون تر می افته واسش و کلی هم عدد و رقم و اطلاعات واسش بردم که بگم رو هوا حرف نزدم یک ماه نشد افغانی چنان قیمتش رفت بالا که تو سایت رسما میزد قیمت طلا تو افغانستان با ایران تفاوتش چطوریه یعنی قشنگ معلوم بود این ها با سرمایه کلان بازار رو جابه جا کردند بعدها به خودم میگفتم خنگ خدا میرفتی حداقل قبل اینکه بهش بگی افغانی میخریدی الان تو بازار میفروختی حتما که نباید غصه میخوردی چطور برم افغانستان حتی اون روزا به این فکر میکردم بایه افغانی دوست بشم. فکر کن الانم برم بگم من با این روش ها رسیدم که برم تو کار شرکت های قند  شکر چنان میخرند و بازار جابه جا میشه که تا من بیام بخرم دیگه یه درصدم تو یه سال سود نکنم. فلذا اصل اول زبان در کام گرفتن است و اینکه اطلاعات ندیم به کسی از طرفی اطلاعات هم از بقیه بگیریم بفهمیمم هوش مالیشون در چه حده مثلا راه به راه بری ازشون بپرسی این ماه چی خریدی چند سود کردی؟ 

سردرگمی عجیب

یکی از دانشجوهای دکترا بعضی روزها میاد کلاسمون و در حضور استاد بهمون نرم افزار درس میده، خیلی آدم باحال و متفاوتی به نظر میاد. برای کارهای کلاسی و ارسال فایل ها یه گروه تو تلگرام راه انداختیم. بین من و اون یه سری پیام ها تو پی وی رد و بدل شد. باورم نمیشد خیلی پیام ها در عرض چند ساعت بینمون رد و بدل شد و همه ی این ها باعث شد یه صمیمیت زود هنگام نپخته بینمون پیش بیاد مثل یه تب داغی که زود فروکش میکنه و عرق سرد میشینه جاش و همه چی تموم میشه یهویی، الان حس من این طوریه نمیدونم حس اون چطوریه. دیروز بعد کلاس رفتم کارگزاری که کد بگیرم اونجا خیلی معطل شدم تا استعلام سجام بیاد هر چند یه بارم تایید نکرد و من زمان بیشتری معطل موندم حس میکردم اون آقا تو گروه اد نشدن بس که سرعت مزخرف نت کم بود بهش پیام دادم و لینک گروه رو فرستادم. اما مثل این که اد شده بود ازم پرسید کلاس چطور بود؟ منم صادقانه ازش تعریف کردم اما همین ها باعث بحث های طولانی بینمون شد طوری که چیزی که میخواست تو گروه  بفرسته اول با من چک میکرد. قرار شد من شنبه لپ تاپمو ببرم دانشکده و واسم نرم افزار نصب کنه و کمی بعد بحث به موسیقی کشیده شد و برای هم چند آهنگ فرستادیم. همه ی این ها باعث شد یهو اون قدر صمیمی بشیم که همدیگه رو با اسم مستعار صدا کنیم. بعد به خودم اومدم دیدم من یه ترم با این بشر کلاس دارم چرا این کار رو کردم اگه یه کم جا بزنم و رابطه خراب بشه تکلیف نمره ام چی میشه. از طرفی هنوز تکلیف رابطه ی قبلی مشخص نیست واقعا نمیدونم دلفین برمیگرده یا نه، ما خیلی کات کردیم و بعد برگشتیم به هم از طرفی هیچ کس واسه من اون نمیشه حتی دیروز عصبانی شدم از دستش پروفایل گذاشته بود واسه مامانش فرشته ی زمینی تو این همه سال که میشناختمش همچین کاری نکرده بود. من منتظر بودم حداقل یه پیامی بهم بده اما خوب خودمم خراب کردم من دو روز قبلش روز مهندس رو بهش تبریک گفتم ولی اون بهم محل نداد طبیعی بود پیش بینی اینکه پیام نخواهد داد. از طرفی عموما وقتی دختر پسرها از پارتنرشون یه جورایی ضدحال میخورن و ناامید میشن سعی میکنند نشون بدن که فقط مادرم یا پدرم هست که ارزش داره و گوربابای مردها و زن های دیگه، نمیدونم حس عصبانیتش از من چه قدر شدت داره و کی فروکش خواهد کرد از طرفی بلاک نشدم و این یعنی چی؟  شاید من خیلی واسش مهم نیستم و یه جورایی تقریبا دلسرد و کاملا ناامید شدم ظرف این چند روز و فکر میکنم جدی جدی باید فراموشش کنم. از طرفی واقعا قصد رابطه جدید نداشتم و همه ی چت های دیروز یهویی پیش اومد و حتی نمیدونم بعدش چی میشه یه کمی سردرگم هستم. 

پیتزا داوود

همین که کلاسم تموم شد از دانشکده بیرون اومدم، تازه یادم افتاد جزوه متون رو کپی نگرفتم. به خودم گفتم اشکالی نداره دیگه برنمیگردم و همین طور که تو مسیرم از دانشگاه رد میشم، میتونم برم دانشکده ادبیات کپی بگیرم. راستش قیمت کپی پشت و رو اونجا کمتر از دانشکده ی ما بود همین که اومدم حساب کنم واقعا خوشحالی وجودمو فرا گرفت و به خودم گفتم بازم میام اینجا کپی میگیرم و دیگه دانشکده خودمون کپی نمیگیرم. رفتم یه کتاب خودآموز گرفتم واسه اس پی اس اس، این ترم سر کلاس روش تحقیق بهمون یاد میدن و باید یه جورایی درست و حسابی یاد بگیریم. دلم میخواست ناهار بخورم، اما نمیدونستم کجا برم و کجا قابل اعتماد هست یهو تو ذهنم پیتزا داوود اومد و تصمیم گرفتم به اونجا برم. همینطوری پیاده رفتم تا رسیدم به جمهوری واقعا شلوغ بود هم صدای وسایل نقلیه آدمو کلافه می کرد و هم شلوغی بازار که مردم در تب و تاب خرید بودند. یهو یه دست فروش دیدم که لباس تو خونه با طرح های فانتزی قشنگ داشت، بهش گفتم میشه اینو ببینم با عصبانیت گفت خانم چه سایزی؟ یهو از ترس اینکه اینا یه وقت بچه گونه نباشه گفتم حالا ببینم باز کرد گفتم مرسی نمیخوام یهو عصبانی گفت چشه؟ گفتم آستین کوتاه میخوام این بلنده و گفت داریم منم یهو ول کردم اومدم همین که دور میشدم چند بار عصبی داد کشید خانم و منم بی توجه بهش دورتر شدم. راستش جنس هاش خوب بود یعنی اگه این قدر عصبانی نبود قطعا ازش یه چیزی میخریدم ولی این قدر برخوردش بد بود که حالمو بدتر میکرد حس و ذوقمو واسه خرید می کشت. یه کم مغازه های شانزه لیزه رو دیدم ولی هیچ حسی نداشت تصمیم گرفتم به مغازه ها بی اعتنا باشم و برم سمت پیتزا داوود، بین راه گرسنه بودم و دو تا مغازه اغذیه فروشی توجه منو جلب کردند و بوهای خیلی خوبی ازشون بیرون می اومد خوش رنگ و لعاب هم بودند و منم گرسنه اما به خودم گفتم تو هدفت رفتن به یه جای دیگه بود این قدر سست نباش و انگار یه آزمون اراده بود که خودمو کنترل کنم و سر از هیچکدوم درنیارم. بالاخره سربلند از آزمون اراده راهی کوچه لولاگر شدم و همین که دیدم صندلی تو کوچه نیست ناامید شدم نکنه جمع شده باشه که یهو دیدم افرادی داخل پیتزافروشی هستند. منو رو که دیدم با خودم گفتم مخلوط سفارش میدم همین که گفتم مخلوط فروشنده گفت تنهایی؟ گفتم آره گفت خوب یا سوسیس سفارش بده یا قارچ منم پیش خودم گفتم حتما مخلوط بزرگه و تنهایی از پس خوردنش برنمیام. سوسیس سفارش دادم. دستامو شستم و حین خوردن پیش غذای مخصوص پیش خودم گفتم ببین آرایش نداری زیر ابروهات دراومدن و موهات ژولیده است با مقنعه و کوله پشتی یارو حق داره درجا بگه تنهایی و تو دلم خندیدم. اونجا خیلی شلوغ بود آدم های زیادی می اومدن بیشتر مرد و اما خوب خیلی ها هم بودند که با خانواده یا دوستاشون بودند اما دقیق نشدم زوج عاشق معشوق پیدا کنم راستش اصلا تو این وادی ها نبودم. پیتزا آماده شد و من دیدم این که فقط سوسیس هست و پنیر و کمی سس و به طبع خمیر زیر پیتزا اما مزه اش بد نبود. پیتزا رو که خوردم اومدم بیرون تصمیم گرفتم دیگه اینجا نیام واقعا چیز خاصی نداشت اما یه چیزیش حس خوب داشت من واقعا از خوردن اون پیتزا حال بدی نداشتم فکر کنم کیفیت مواد مصرفیش بالا بود و مثل بعضی از غذاهای بیرون اون حس بد ناشی از مواد بی کیفیت رو نداشت. هر چند روز قبلش هم زیر پاساژ نصر یه هات داگ پنیری خوردم که فقط نون و هات داگ و پنیر و سس بود ولی مزه اش فوق العاده خوب بود اصلا احساس سنگینی نداشتم. ترد و لذید بود و تو دهن آب می شد دقیقا پیتزای امروزم با اینکه هیچی نداشتنش خیلی تو ذوق میخورد مثل اون هات داگ ولی اصلا احساس سنگینی هم نداشت. بعد که اومدم بیرون پیاده کمی قدم زدم و چندتا مغازه دیدم که تو کار صنایع دستی و لباس های سنتی بودند. طرح لباس ها و کیفیت پارچه ها واقعا مسخره بودند. انگار که اصلا بر مبنای کاربردی بودن دوخت نشده باشند و قیمت ها هم فضایی بودند. باز سر از یکی از کتاب فروشی های انقلاب درآوردم و زمان زیادی رو لابه لای کتاب ها گذروندم طوری که یکی از فروشنده ها که یه آقای جوان بود هر سمتی میرفتم اون اطراف ظاهر می شد. بالاخره فقط محض اینکه مفتضح نشم که این همه وقت اونجا بودم و هیچی نخریدم یکی دوتا کتاب خریدم. یه کم خسته بودم و دلم میخواست خودمو به یه نوشیدنی دعوت کنم رفتم تو یه سوپر مارکت و هایپ خریدم. ده تومن بهش دادم گفت خانم دوازده تومنه یه کم خجالت کشیدم و دو تومن دیگه بهش دادم چرا نپرسیدم چند اصلا و حتی حال بیرون آوردن کارت هم نداشتم و نمیدونم کجای کیفم کارتم غرق شده بود. اون قدر حسش خوب بود که میخواستم واسه آخر هفته بازم بخرم که یه کم روزهام شادتر باشند و حال و حوصله ام سرجاش باشه راهی شهروند شدم هایپ اونجا ایرانی بود و شش و دویست قیمتش بود آلوورا هم داشت ولی هیچکدوم نخریدم. یه اسپرایت و یه آب معدنی فقط به خاطر کوچیک بودن و خوشگل بودن بطریش گرفتم که همیشه تو کیفم باشه. الان که رو تختم دراز کشیدم نه میلی به غذا خوردن دارم نه حس کتاب خوندن هست فقط سعی کردم بنویسم. راستی کتاب یکشنبه های پاریسی را تمام کردم. اوایل تصمیم داشت پیاده روی کند و به جاهای ناشناخته برود واقعا برایم جذاب بود بعدها کمی کسل کننده شد اما صفحات پایانی عجیب بود نویسنده سال ها پیش در یک رمان راجع به زنان و تلاش های آنان برای قدرتمندی در جامعه سخن گفته است و گفته بود که این روحیه جنگجویی مرد را در برابرش تقویت میکند حال آنکه اگر زنانه تر باشد مرد مجذوب او می شود. همچون چیزهایی را با خواندن چند کتاب دیگر حس کرده بودم و جملات برایم غریبه نبودند و گویا مردان دنیای خود را بهتر می شناسند. اما به نظرم ما زن های قرن جدید رفته رفته زنانگی خود را زیر پا گذاشته ایم حتی آن قدرها زنانه لباس نمیپوشیم. رفتارمان اخلاقمان آن لطافت زنانه را ندارد. دخترانی را میشناسم که خوب از دوستان هستند آن قدر بد حرف میزنند که انگار نه انگار دانشجو هستند بلکه شبیه مردهای چاله میدون راه به راه الفاظ رکیک استفاده می کنند. مهربانی عمیق در وجودشان نیست ظرافت و لطافت رنگ باخته و آن قدر به پوشیدن کتانی عادت کرده ایم که حتی زیبایی کفش های زنانه با گفتن چه فایده کاربردی نیست نادیده گرفته میشود. روابطمان هم چندان جالب نیست این روزها کمتر مردی را میبینیم که واقعا عاشق  دلبسته باشد. 

هوای ناب

صبح امروز بعد از کلاس حضور خورشید پس از یک باران صبحگاهی چنان خوشایند بود که هوا را برای ساعت ها قدم زدن می شد نفس کشید. در یک کوچه ی فرعی گمنام غرق در پیاده روی و صحبت با مادرم بودم. بعد سوار سرویس شدم و تا ولی عصر آمدم. یک مغازه ی لوازم التحریر مرا چنان سرگرم خویش ساخت که با چند قلم خرید از آن بیرون آمدم حتی کتابی فلسفی راجع به تنهایی خریدم که این روزهای تنهایی را با آگاهی تاب آورم. برگه کاغذ کاهی خریدم به این امید که چکنویس برای تمرین درس های ترم جدید داشته باشم. قدری قره قورت خریدم به این امید که مزه ی ترشش مرا سر ذوق آورد و قدری خوشحالی در روزهای آتی نصیبم کند. به کافه ی همیشگی سر زدم به امید آن که غذایی خوشمزه با قیمت مناسب لذت پیاده روی امروز را دو چندان کند اما پیتزایی جلویم گذاشته شد که همین که اولین اسلایس را گاز زدم متوجه وجود یک مو در آن شدم. قدری در هم رفتم و از خوردن دست کشیدم تا پیشخدمت سر برسد پیتزا را به او نشان داده و گفتم من نمیتوانم این را بخورم عذر خواست و گفت یکی دیگه میزنه و من در حال ورق زدن کتاب و گوش دادن به موسیقی کافه انتظار را حس نمیکردم. راستش پیتزا کیفیت همیشگی را نداشت با مواد خیلی کمتر از گذشته و قیمت بیشتر و طوری که انگار دوباره گرم شده باشد گویی همان پیتزای قبلی است با جابه جایی یک اسلایس حالتی سوخته طور داشت طوری که خمیرش دقیقا شبیه ته دیگ بود. حالم از پیتزا به هم خورد احساس سرخوردگی میکردم. تصمیم گرفتم برای احترام به خود هم که شده دیگر به آن کافه نروم و برای یک نوع وفاداری مسخره خود را آزار ندهم و کافه ای دیگر را جست و جو کنم. دوباره در یک مغازه ی کتاب فروشی ولو شدم و این بار چند کتاب کوچک به خاطر قیمت مناسب آن ها خریدم. کتاب یکشنبه های پاریسی بوی ناب کاغذ کتاب میداد طوری که دلم میخواست تا ابد بینی ام را در آن فرو برده و از عطرش مسرور گردم. کتاب را تا نیمه خواندن لذتی عجیب داشت طوری که دلم میخواد بیشتر از این نویسنده و این تیپ کتاب ها بخوانم. 

جدایی ابدی

به شیوه ی متفاوت با گذشته این بار خداحافظی کردیم و رسما جدا شدیم. روزهای با هم بودنمان صرفا آزار یکدیگر بود و عشقی احساس نمی شد. گویی همه چیز بغرنج بود و قلبم مدام در حال فشردن اما اکنون احساس رهایی دارم. دیگر خبری از آن دردهای آشنای آزارگر نیست. دوستش داشتم اما سخت بیراهه رفتم و آن قدر اشتباه کردم که دیگر جایی برای عشق نمانده بود، مبنا همان روزهای اول گذاشته میشود و یک شروع افتضاح پایان خوشی ندارد و گویی خشت اول را اگر کج نهیم تا ثریا دیوار رابطه کج می رود و به هیچ صراطی مستقیم نمی شود. خیلی تلاش کردم بلکه خشت های کج به طریقی راست شوند اما گویی خطا بود و امروز دیوار رابطه فرو ریخت. شاید بتوان دیوار فرو ریخته شده رو از نو ساخت کسی چه می داند آینده چه در چنته دارد. بهتر است کمی زندگی کنیم طوری زندگی کنیم که اگر زمانه ما را دوباره روبروی هم قرار داد این بار خشتی کج نهاده نشود.